شعر ۷۸۵
یاد ایامی که در کویت همی من بوده ام
درهوای روی تومجنون وحیران بوده ام
آمدم تا بلکه بر زلفت نظر بازی کنم
برقع بررخ برگرفتی بیخودی من بوده ام
آفتاب چهره ات آتش به قلبم می زند
توکه درعالم منیری مستنیر من بوده ام
های هوی صوفیان در کوی جانان کرده ام
شحنه شهرپاس میداردکه من چون بوده ام
عالی
عجب ذوقی زنده باشی