شعر ۴۹۵
آن دل بی تاب تو مستانه مستان میرود
می برد دل را کجا؟ آنجاکه جانان میرود
۹
نرگس شهلای تو آواره کویت کنم
تابه کی اندیشه ها برچشم مخمورت کنم
گر شراب کهنه ات احیا کند جان مرا
غمخور جانا که این شربت رها سازدمرا
آن شراب هفت ساله کی لب لعلت شود
کی خماری می ربایدآن شراب آخر مرا