شعر ۳۳۲

سروده ای چنین خواندم :

انگشت به لب مانده ام
از قاعده ی عشق

ما یار ندیده
تب معشوق کشیدیم .

گفتم :

دردایره عشق سخن ازمی و ساقیست
ساقی چو ندیده به لب انگشت گزیده

کای همنفسان یار ندیده چه سازیم
کاین سان ندیده تب دلدار چشیده

گویند فراغ آفت جانست بیائید۱
دلدار چو بیند تب عاشق رهیده

من درعجبم کاین دل شیدارمیده
او یار ندیده‌ پی دلدار دویده

گویندفغان ازدل ودلداربلنداست
هریک به طریقی بر دلدارخزیده

2 Comments

  1. ای بهترین تصورِ در احتمال ها
    حل المسایلِ همه ی اختلال ها

    پیچیده است بی تو تمام معادلات
    مجهولِ لو نرفته ی این اعتدال ها

    معشوقِ مست در رگِ هوشیارِ مثنوی
    بلخم به رقص آمده از قیل و قال ها

    شاعر کُش است لشکرِ مژگانِ چشم‌ِ تو
    سوگند می خورم به تمام غزال ها
    هی می کُشد دوباره ترا زنده می کند
    اینگونه است عاشقی اش بعد سالها “حیّ علی الصلوه” که زنجیرِ زلفِ یار
    آشفته تر شده ست از این اتصال ها

    گیجیده ایم و مست به اقرار می دویم
    سمت جنوب؟ مشرق مغرب شمال؟ .ها؟ ‌‌ ‌❤️ ✍اهو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *