شعر ۲۷۴

افتد  نظرم  بر رخ  زیبای تو  ای  دوست
ایام بکام  و نگهت  شاد  بود دوست

صد جام  اگر  بر لب  پیمانه  زنی دوست
یک جرعه نیرزدکه به میخانه زنی دوست

5 Comments

  1. من اسیرنازچشمانت شدم آهوی دل
    برده ای عقل از سرم جان ازتنم آهوی دل
    رقص لبهایت به روحم ز عسل شیرینتراست
    بس که جادوکرده سیمای رخت آهوی دل
    همچوپروانه به شمع دور تو میگردم
    تا همه بال وپرم سوزدتنم آهوی دل
    به شبانگاه مهت شکوه سحر سازغمت
    می نوازم بامژه زلف سرت آهوی دل
    من به آهنگ غمت باعشق تومی رقصم
    لرزش لبهای من باعشق تو آهوی دل
    میکنی پنهان ترانه بامنه تشنه غزل
    غزل قلب منی روح منی…. ┏━━?????━━┓
    ? اهو?
    ┗━━?????━━┛

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *