شعر۱۰۸

ای ساربان محمل بدار دردی کش میخانه ام
از کاروان جا مانده ام آتش بجان افتاده ام

در وادی آشفته گان درمانده ام درمانده ام
لیلی من مجنون شده مجنون تراز مجنون شده

با کاروان عاشقان در وادی هم عارفان
سوی حجر راهی شده معبود را خواهی شده

گویاصفارا دیده است برمروه هم گردیده است
سوی بتان هم رفته است لبیک براو گفته است

اما ندیدست روی او بر موی او دل بسته است
بر پیچ و تاب زلف او پیوسته است پیوسته است

3 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *