شعر۱۳۳۰

ره میخانه گُم کردم ره مسجد نمی دانم
بت و بتخانه نشناسم ز ساقی هم نم دانم

خرابات و خراباتی در این وادی نمی نینم
نشان از کوی ان دلبر به هر برزن نمی دانم

چنان عشقیست در قلبم که جانم رابسوزاند
ز پیر میکده پرسم و او گوید نمی دانم

طلب طی کرده راگویم زعشق و معرفت برگوی
ز استغناء سخن گوید ز دل گوید نمی دانم

زحیرت گشته حیرانی چنان حیران ز حیرانی
ز فقر و هم فنا گوید نمی دانم نمی دانم

۱۳۰۳

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *