شعر۱۳۰۵
عشق هر دم در نوا غوغا کند
از دل مجنون چه بلواها کند
آن چه گوید در ثنای عاشقیست
شوروعشق وعاشقی برجان کند
خیزد و مستان زخواب بر پا کند
از خُمارستان جان شیدا کند
مست را بیند او بر کوی دوست
جان فدای مقدم جانان کند
گوید ایجان عاشقی دیوانگیست
عقل را حیران و سرگردان کند
دیده و جان را اسیر دل کند
آنچه رسوائیست برجان می کند
او حکایت از جدایی می کند
از فراق و بی وفایی می کند
ازنیستان چون جداافتاده است
بهر جانان بی نوائی می کند