شعر
در جوانی شور و شیدایی وجودم را گرفت
عشق و سودای جنون در قلب من ماوا گرفت

اندک اندک ذره ذره تاب را از من گرفت
پیکرم رنجور و شادی و نشاط از من گرفت

از فراق مه رُخِ سیمین تنِ مهوش عذار
تا سحر در کوی او آوارگی سامان گرفت

آنچه هوش وهوشیاری در وجودم لانه داشت
چون کبوتر پَر کشید و جای آن حرمان گرفت

قطره قطره آب گشتم غُربت از شور و نشاط
در جوانی پیر گشتم فُرقت از عمرم گرفت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *