شعر

افسانه نگویم که دلداده شدم من
بر زلف کجت باز گرفتار شدم من

درمکتب تو کودک یکساله شدم من
چون ناز بدیدم اسیر تو شدم من

هیهات که درکوی تو بیگانه شدم من
آواره و بیچاره و بی خانه شدم من

در مجلس یاران رخ زیبای تو دیدم
بریوسف زلفت چو ذلیخاشده ام من

برطاق ابروی کمان گونه چو محراب
افتاده به سجاده چوعابدشده ام من

میخانه به میخانه پی باده به گشتم
چون باده ندیدم به خمخانه شدم‌من

از مسجد و دیر بوی وصالی نشنیدم
خمخانه چو دیدم به سجاده شدم من

معبود ندیده بر ساقی بنشستم
ازجام میش عاشق وشیداشده ام من

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *