شعر۷۵۵
به خرابات شدم اهل خراب را دیدم
درد و رنج و غم بسیار در آنجا دیدم
همه در آتش هجران حبیب میسوختند
من ندانم چه کردند که در اتش دیدم
آن چه افتاده ز دل در بر آنها دیدم
ره به میخانه نبردند و خرابی دیدم
گریه و نعره ی مستانه زهر کوی و بری
به هوای دل شیدا به هر جا دیدم
ناله از هجر وغم یار به هر برزن وکوی
همچو مجنون به صحرا و دمنها دیدم