شعر۱۱۷۲
منکه در سودای زلفش خانه ام ویرانه شد
صبر ایوبی ندارم این دلم بین تاسه شد
سودی از سودا نبردم هستیم ویرانه شد
بر دل مجروح من مَرهَم نکرد دیوانه شد
قصد آن دارم که جانم را به مَسلَخ وارهم
گرپذیردرای من این جان ودل همخانه شد
داد و دادارم پی فریاد من بیگانه شد
در کمند زلف او این هستیم آواره شد
دیده ام مدهوش و شیدای کمان ابروی او
از سواد نرگس مستش خمار آلوده شد
گفته اندمهدی اسیرشورو مستی گشته است
ساقیا آن باده در ده عاشق و دیوانه شد