شعر۱۱۳۶
دوش هوای روی او خواب ز دیده اش ربود
اما خیال دیدنش رسوای عامش کرده بود
بانکی ندا دردادوگفت مجنون وحیرانست او
دیوانه ای در دام او هیهات هیهات کرده بود
در وادی آواره گان می گشت هر سو بی امان
ازکاروان جا مانده بود آتش بجانش کرده بود
ای ساربان آهسته ران ناقه توانش راه نیست
او از سرشک لیلی اش آخربه گِل بنشسته بود
خواهد سرودِ عاشقی خواند به گوش دلبری
شوروشراب وعاشقی درمجلسش هنگامه بود