شعر۱۱۴۴
آن که آمد به دلم بنشست و رفت
شور و شیدایی بجانم کردو رفت
همچو مجنون بی سرو پایم نمود
عشق لیلی در دلم افکند و رفت
او به کوی اولیا دردانه بود
شورو وجدعاشقان را دیدورفت
چون ندیدم روی ماهش اوبرفت
عقل هم بیگانه گشت آنهم برفت
پیر هر میخانه بود اما برفت
فخر هرساقی به ساغربودورفت
قطبِ عالم مَحرَمِ اسرار بود
آتشی بر جانِ جانان کردو رفت