شعر۱۰۴۱
از مسجد و دیر سوی خرابات دویدیم
چون گرمی می درپس آن پرده ندیدیم
از شیخ بریدیم و به بتخانه نشستیم
از ساقی و ساغر در آن خانه ندیدیم
امروز فغان از می و میخانه کنیم ما
فریاد رسی در پس محراب ندیدیم
لولی وشان باده فروشند در آن جمع
ای هم نفسان شاهدو آن جام ندیدیم
آئید خرابات که فرزانه در آن جاست
بسیار به گشتیم و ولی یار ندیدیم
در پرده ندانیم چه گفتند و نوشتند
از آتش آن قافله جز دود ندیدیم