شعر
همه گویند که من باده پرستم
نمی دانند که از عشق تو مستم
زِ دردِ عاشقی آواره گشتم
چه شبها بر سر کویت نشستم
به مهرت آنچنان دل را به بستم
که دست ازهردو عالم پاک بستم
زِ چشمانِ خمارت مستِ مستم
به کوی عاشقان دل بر تو بستم
فسانه عاشقان را گوش بستم
ندانستم که خود افسانه هستم