شعر ۸۳۰
چون جمال او به دیدم دل به رفت
آنچه در دل داشتم از کف به رفت

مرکب عقلم جنونم چون به دید
آن برفت و این برفت و خود برفت

عشق در سینه فغان سر داد و رفت
دل برفت و عقل رفت و عشق رفت

ساقی مجلس قدح در دست رفت
باده در ساغر نماند و خوش برفت

او نگه بر حال مجنونش نکرد
بی خبر از حال زارم رفت و رفت

3 Comments

  1. تومیتوانی چیزی رابه دیگران بدهی ڪه: آنر اداشته باشی،
    اگر رنجور باشی هر چه بگویی، دیگران را رنجور خواهی ساخت.
    اگر مسرور باشی خود حضورت سبب برانگیخته شدن سرور در دیگران میشود…..
    ???

پاسخ دادن به mozhganp2000 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *