شعر ۸۸۱
در غریبی لاف دلداری زدم ، دلدار کو
بی مهابا سر به رسوایی زدم هوشیار کو

گفته ام بی آبرو گشتم بگو دلدار کو
کوس بد نامی بهر برزن زدم آن یار کو

هرچه دیدم هرچه کردم بهر آن دلداربود
بی سبب فریاد دلداری زدم دلدار کو

3 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *