شعر۹۲۴
شانه کمتر زن به زلفت شعله را افزون مکن
لشکر جرار گیسو هر طرف افشان مکن
می زنی آتش به جانم شانه را تابش مده
حلقه حلقه تاب زلفت ، دانه دامت مکن
گر اسیر زلف مشکینت شدم زارم مکن
سینه ام آتش فشانست خواروبیمارش مکن
رنگ زردم دیده ای دوری مکن عیبم مکن
این رخ رنجور از کردار توست عیبم مکن
دوش در میخانه گفتم رازهای عشق خویش
ساقی و شاهد فغان سرداده اند عیبش مکن
او نمیداند که شور و مستی مجنون چه بود
عشق لیلی بایدش چون نیست تو عیبش مکن
صبح همان سلامی ست
که تو بر شمعدانی ها میکنی،
یا باغچه ای را در فراق باران،
لبریز مهربانی
صبح همان لبخند توست
که دوباره مرا
به بهشت میخواند.
جفا مکن که جفا رسم دلربائی نیست
جدا مشو که مرا طاقت جدائی نیست
مدام آتش شوق تو در درون منست
چنانکه یکدم از آن آتشم رهائی نیست
وفا نمودن و برگشتن و جفا کردن
طریق یاری و آئین دل ربائی نیست
ز عکس چهرهٔ خود چشم ما منور کن
که دیده را جز از آن وجه روشنائی نیست
#عبید_زاکانی
?
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﺮﺻﻪ ﺁﻏﺸﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﻐﺾ؛
ﻟﺐ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺩﯾﺪﻡ،
ﭼﺸﻢ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻡ،
ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ
ﺍما،
ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ!
ﺭﻣﺰ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺭا
ﭘﺸﺖ ﺑﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺍﯾﻦ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎ
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. . .
#سهراب_سپهری
.
?????????