شعر ۸۸۳
آمدم تا بینمش گفتا که دل هم رفته است
از قفس مرغ پریشان حال وبیمار رفته است

گفته ام از بلبلان پرس مرغ جانم دیده است
شکوه مرغان شنیدم دل ز جانم رفته است

عندلیبان شور و غوغا در گلستان کرده اند
باغبان رحمی بداراین مرغ جانم رفته است

خونه بها رفتنش جانا ببین جان دادن است
قلب بی جانم نگر آن مرغ جانم رفته است

قسمتم از عالم هستی فقط درد است و درد
بی وفاییهاجگر خون کردو جانم رفته است

6 Comments

  1. التماست می کنم شـاید بمانی جان من
    از چه آخــر می روی ازقلب بی سامان من
    روح من در جســم تو دارد هــــوای زندگی
    پس چرا دنیـای من را کرده ای زندان من
    بی وفا اینگــونه با من عاشق آزاری نکن
    رحمی آخــرکن به قلب زار و سرگردان من
    در میان هـــاون احســاس تو له گشته ام
    ای دریغا،عشق زیبایت شده سندان من
    ای زلیخـــا چاه تنهـــایی برایـــم کم نبود
    رهسپارم کـــرده ای از طلعت کنعان من
    شهریارت گشتم و دیوانی از غم گفته ام
    ای ثریا شهر تبریزت شـده ایران من
    #مرتضی_شاکری

پاسخ دادن به mahmoud_shokrollahi لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *