شعر ۹۶۵
آمد او میخانه ام نشناخت و رفت
آمد و بر چهره ام خندید و رفت

او بهار زندگیم دیده بود
او فسرده چهره ام رادیدورفت

رنج و درد زندگیم را ندید
آنچه اومیدید خزانم بودورفت

جور و ایام فراغم را ندید
قامت افتاده ام را دید و رفت

در جوانی شور و حالی داشتیم
او جوانی را به نسیان دادورفت

آه سردی از دلم بالا کشید
اومرانشناخت وازمیخانه رفت

5 Comments

  1. رفتی و یاد تو اینجاست، خدا رحم کند
    لحظه بارش غم هاست، خدا رحم کند
    باز عکست، غزل و اشک همه دور همند
    نقشه ای بر سر انهاست، خدا رحم کند
    یوسف اینجا به تماشای رخت امده است
    چشم یوسف به زلیخاست ،خدا رحم کند
    لب من بر لبت این بار گره خورد ،گره
    عکس این صحنه چه زیباست، خدا رحم کند
    اخر ان چاله بالای لبت فاجعه شد
    عمق این فاجعه بالاست خدا رحم کند
    ساده این را بنویسم که بخوانند همه
    بر سر عشق تو دعواست ،خدا رحم کند
    #هاتف_مهدی_قنبری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *