شعر ۹۵۴
خانه ام ویران کنید با آن بسازید خانه ای
خانه ای ، دل خانه ای میخانه ای خمخانه ای

گر شرافت می توان دیدن به بین میخانه ای
آنچه درمسجد نه بینی دیده شد خمخانه ای

زاهد و شیخ مرید و هم مراد در خانه ای
آنچه خود جلوه نمایند در خفا خمخانه ای

بوی جان خواهی مشامت پر کند روخانه ای
تا که بوی می حیات جان دهد خمخانه ای

ساقی و شاهد به رقص آرند هر میخانه ای
شور و مستی را کجا یابی در خمخانه ای

3 Comments

  1. قربانِ لبت… دلبرِ لبخند اناری !
    سرچشمه ی اشعارِ من از چشم تو جاری
    ای آنکه دهانت دهنِ تنگِ شراب است
    لب باز بکن کُشت مرا دردِ خماری
    در حسرتِ آغوش تو پاییزترینم
    ای تاک که سرمست در آغوش بهاری !
    هر کس به نگاهت نظری کرد دلش رفت
    دو مهره ی مارند دو چشمی که تو داری
    گل هستی و گلدانِ من ازعطر تو خالیست
    حیف است به هرخار و خسی دل بسپاری
    در سینه دلم می تپد انگار که از رنج
    کوبیده خودش را به قفس؛ باز قناری
    سخت است که تنها شوی آنقدر که حتی
    بر شانه ی هر رهگذری سر بگذاری
    رفتی و پس از تو نفسم رفت، دلم رفت
    هر بار که از ریل گذر کرد قطاری….
    #ترانه_جامه_بزرگی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *