شعر ۸۷۹
خون دل خوردم شب و روز دلبرم یادم نکرد
بر سر کویش نشستم دیده را بر من نکرد
زلف مشکینش به دیدم گیسوانش وا نکرد
برقع بر چهره نهاد و آن قمر را وا نکرد

3 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *