شعر شیرازه عمرم چنان بسته به مهرت گر باز کنی خاک شوم برسر کویت گر خاک مرا کوزه گر دهر به یابد صد باده کند بر سر میخانه کویت

شعر ناز او نازم که نازست ناز بر من می کند بی نیاز ازهر چه ناز آست دلبریها می کند ملحمی بر قامت نازش چنان ناز آمدست همچوحوری دربهشت انباز حوران میکند

شعر ۸۷۹ خون دل خوردم شب و روز دلبرم یادم نکرد بر سر کویش نشستم دیده را بر من نکرد زلف مشکینش به دیدم گیسوانش وا نکرد برقع بر چهره نهاد و آن قمر را وا نکرد

شعر ۸۷۲ تو مست شرابی و قدح طالب ما من مست تووخماری ازجانب ما من ناز کشم تو ناز از ساقی و ما من شکوه کنم تو گوی بر دلبر ما

شعر ۸۷۱ درکوی می فروشان حرف وحدیث می بود گر مست گشته ای تو آنهم سخن زمی بود در کاروان دل ها گفتار عاشقان بود شور و شراب و مستی همراه دلبران بود

شعر ۸۶۹ در مسجد و دیر جایگاهم بوداست در خانه یار خانقاه هم بود است واعظ چو سخن ازمی و میخانه کند آن هشته فرو میکده جایم بودست

شعر ۷۹۶ ما که مردود بدین عالم خاکی شده ایم در ره عشق چه بدنام به کویش شده ایم به کجا درد غم یار به دادار بریم همه جا یک سره رسوا به عالم شده ایم

شعر ۷۹۵ فریاد از این فرقت و بی داد زمانه صد داد از این بی دلی و درد زمانه گفتند در این عالم خاکی تو نپایی پس بهرچه آیی دراین دشت زمانه