شعر ۸۶۱
چون سر به نهد بر لحدش داد برآرد
خونین جگرست حسرت دیدارندارد
از سوز جگر دود کفن بر سر بادست
ای هم نفسان صوت ز دلدار ندارد
امروز فغان برسر این خاک مدارید
شوریده سریست قامتی ازیارندارد
آثارجنون کرده پریشان تن و جانش
یوسف به وطن بود وزلیخای ندارد

3 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *