شعر ۸۶۶
آن لاله رخان حکایت از دل بکنند
پروانه صفت ز شمع محفل بکنند
آتش به پر و بال زنند از عشقش
یا رب تو بگو چگونه پرپر بزنند

3 Comments

  1. چشم در چشم تو بستم، نگهى مجانى
    پنجه در پنجه ى مرگم، به همین آسانى

    اشک آن است که به حال تو بخندد یارى
    دلِ بغضت به گلو بشکند و باز فرو بنشانى

    ناز و طنازى به آیینه ى در دست نکن
    آشکار است که پیرى برسد پنهانى

    شهرتِ نام به آزادى و آزادگى است
    نام من را غزلى کرده به خود زندانى

    گر مرا وحشت نادیدن رویت باشد
    نظرى کن، ترس از مرگ نگیرد جانى

    دیده تر شد، هرچه ظلم از تو رسید بر دل من
    قصه این است که خدا کرده مرا بارانى #رامین_سیف ?

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *