شعر ۶۷۶
در جوانی شور و شیدائی وجودم را گرفت
عشق وسودای جنون درقلب من ماوا گرفت
اندک اندک ذره ذره تاب را از من گرفت
پیکرم رنجور و شادی و نشاط از من گرفت
از فراق مه رخ سیمین تن مهوش عذار
تا سحر در کوی او آوارگی سامان گرفت
آنچه هوش وهوشیاری دروجودم لانه داشت
چون کبوتر پرکشید و جای آن حرمان گرفت
قطره قطره آب گشتم غربت ازشورو نشاط
در جوانی پیر گشتم فرقت از عمرم گرفت
احسنت استاد عزیزم ???
﷽ اهو♥️
باورم نیست ڪہ تنها شده ام
در غَمت والہ و شیدا شده ام
باورم نیست ڪہ تورفتہ اےو
بے ڪسے غرقِ تمنا شده ام
باورم نیست ڪہ نامرد شدے
باورم نیست ڪہﺭسوا شدهﺍم