شعر۷۱

آمدی جانم ، فضای عشق عطرآگین شدست
گیسوان چین در چینت ، بلای  جان شدست

طاق ابرویت ، که  محراب  دل ما  بوده است
حال کمان در دست مژگان کمانگیرت شدست

چشم مخمور  و  شرابی  و  خمار  آلوده ات
مرده را جانداده است  اما بلای جان شدست

آن  لب  میگون  و ، آن  لعل  از  بدخشان تنت
شور و مستی بین بجان  شیخ وزاهدهم شدست

چون  به  میخانه  به  بینند  سرو  بالای  تو را
جام ها بر هم زنندو نوش نوش جانت شدست

ساقیا ته  مانده جام دلا رایم دهید
تا ببیند پیرچون این جان مجنونت شدست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *