شعر۱۱۳۲

داده ام بر باد عمر و هستیم بر داد نیست
آنچه میبینم در عالم داد بر بیداد نیست

شوربختیم به بینیدهمچو مجنون بوده ام
سر به صحراها‌ زدم لیلی چرا آنجا نیست

در حریم کبریایی هرچه من هو هو کنم
کعبه ای جز خانه لیلی به دانجا راه نبست

من نمی دانم چرا این دل غریبی می کند
بخت را آواره بینم این دلم آباد نیست

رو به آبادی نمی آرد دل شیدای من
عمر را در پای او دادم ولی دل شاد نیست

آشنائی را نمی بینم که دل واگو کنم
تا بگوید در جهان دیگر دل و دلدار نیست

3 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *