شعر۸۴۵
حسرت به دلم ماند و ندیدم که بیائی
ای دل تو بگو این همه بیگانه چرائی
شوریدگی از ماست که دلدار ندیدیم
ای هم نفسم بی خبر از گفته ی مائی
میخانه به میخانه پی یار دویدیم
یک بار نجستیم و غریبانه ز مائی
ترسم که بمیرم رخ زیبات نه بینم
برقع به رخ بسته دل آزرده چرائی
هزار شب نشسته ام به پای چشم های تو
رها نمی کند مرا هوای چشم های تو
من آن همیشه عاشقم که لحظه لحظه درد را
به دوش خسته می کشم برای چشم های تو
تمام حجم اشک را به نذرگاه برده ام
مگر که بنده ام کند خدای چشم های تو
مسافرم ولی هنوز هزار جاده فاصله است
میان غربت من و سرای چشم های تو
قبیله ی شکیب من دوباره بار بسته است
تمام بیقراری ام فدای چشم های تو
بگو که عاقبت کجا؟ کجای بغض سادگی
به خاک می سپاردم وفای چشم های تو؟
لایـــــــــــــــــتون طلایی عمرتون هزارساله همراه سلامتی و خوشحالی ??????عالی بود
عالی مثل همیشه هم شما هم وانیا جون روزهاتون خوش وسلامت