شعرA15
گیسوانت دام کردی خال لب هم دانه اش
صید را پروانه کردی شمع را دیوانه اش

شعله را در رقص کردی آتشی بر خانه اش
خانه اش ویرانه کردی سوختی کاشانه اش

جسم و جانش سوختی آندم شدی دردانه اش
خود به سوختی آن به سوختی و رماددر ماتمش
گیسوانت دام کردی خال لب هم دانه اش
صید را پروانه کردی شمع را دیوانه اش

شعله را در رقص کردی آتشی بر خانه اش
خانه اش ویرانه کردی سوختی کاشانه اش

جسم و جانش سوختی آندم شدی دردانه اش
خود به سوختی آن به سوختی و رماددر ماتمش

7 Comments

  1. موسم رفتن او یک شب بارانی بود
    قلب من منتظر صاعقه ای آنی بود
    تا به آتش بکشد هستی ناچیز مرا
    عشق ، دیوانه تر از آنچه که میدانی بود
    چهره پنجره ها در تب مبهم می سوخت
    خانه درگیر غمی ساکت و سیمانی بود
    حکم تابوت مرا داشت به دستش ، چمدان
    بی خبر بود خودش ، قاتل پنهانی بود
    شعر من در تپش ثانیه ها جان می داد
    با غزل در صدد قافیه _ درمانی بود
    پاره می کرد سفر ، بغض گریبانم را
    او ولی در هوس موی پریشانی بود
    بر لبش زمزمه ی تلخ خداحافظی و ..
    بر لبم پرسشِ معصومِ ” نمی مانی؟! ” بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *