شعر۱۰۴۵
خواهم امشب همچومنصورگفته راازحق کنم
از اناالحق گویم و فریاد از نا حق کنم
مرغ دل را پر دهم گفتار از دلبر کنم
از گل و گلشن گذر کرده ره آن دل کنم
پای درزنجیر و بر زلف بتان مختل کنم
طالب دیدار را بر سر جان منزل کنم
گفته ی کروبیان بر مهوشان منطق کنم
بوی گل را بی مهابا بر گل و بلبل کنم
بلبلان حنجردریدند تا بگویند چون کنم
قصه ی حلاج را هم چون غزل ازبرکنم
به به بسیار عالی????
ساڪٺ و تنها… چوݧ ڪتابی در مسیر باد…!!
مےخورد
هردم ورق اما… هیچ ڪس اورا نمےخواند…!! برڪَها را مےدهد برباد… مےرود از یاد… هیچ چیز ازو نمےماند…!!
بادباݧ ڪشتی او در مسیر باد… مقصدش هرجا ڪہ باداباد..!! بادباݧ را
ناخدا باد اسٺ… لیڪ او را هم خدا هم ناخــدا باد اسٺ..!!
??
سلام صبح عالی متعالی
????????