شعر۱۰۳۷
عاشق شده ام به تو ، نه بر دگری
دل بسته به تو ، دلت نبود با دگری
گفتی که دل دهی ، من جان به دهم
این بود حکایتم ، نبود آن دگری
افسوس که دل دهم تودل هم ندهی
غم خوار توام ، تو دل دهی بر دگری
هر سو نظر کنم تو را بینم و بس
تو روی به من کنی و دل با دگری
ای دل… برای آن که نگیری چه میکنی؟
با روزگار دوری و دیری چه میکنی؟
بیاختیار بغض که میگیردت بگو
در خود شکست را نپذیری چه میکنی؟
با این اتاق تنگ و شب سرد و گور تنگ
تو جای من… جز این که بمیری چه میکنی؟!
ای عشق… ای قدیمترین زخم روزگار
در گوشهی دلم سر پیری چه میکنی؟
دست تو را دوباره بگیرم چه میشود…
دست مرا دوباره بگیری چه میکنی…!؟
????????