شعر۱۰۳۶
رفتیم در آن میکده فریاد کنیم
از ساقی ومیخانه دمی یادکنیم

گوئیم که در جام می ناب کنیم
خنیاگری مجلس و بر پای کنیم

One comment

  1. من عاشقِ چشم توام باور اگر داری بمان
    با من هواى عاشقی عمرى به سر دارى بمان
    با تار گیسو بسته‌ای زنجیر بر پای دلم
    از خودزنی‌های منِ مجنون خبر داری بمان
    بر گونه سیل اشک من هرگز پشیمانش نکرد
    ای آه دلتنگی بر او گر تو اثر داری بمان!
    تا کی به تلخی بگذرد روز و شب عمر عزیز
    در دستهای عاشقت قند و شکر دارى بمان
    هر کس برای دردِدل جان دلم شایسته نیست
    بغض شکسته در گلو یا چشم تر دارى بمان
    باغم، که حتى باغبان از میوهء آن هم نخورد
    ای رهگذر بر شانه‌ات تیغ و تبر داری بمان
    من معتقد هستم که با همت به هر جا می‌رسم
    غیر از دعا کردن اگر چیزی هنر داری بمان
    مانند دریا از غمِ دلشوره‌ها آشفته‌ام
    با من اگر در سینه‌ات دٌر و گهر داری بمان
    اینجا به نرخ زندگی با مرگ می‌جنگم هنوز
    در این نبرد تن‌به‌تن، شیری، جگر دارى بمان
    #محمدباقر_الستی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *