شعر۸۶۴
گفتم شده ام مست ز پیمانه ی او
من در بدرم ز کوی و کاشانه ی او
اندیشه کنم چه گونه بر پای کنم
فریادو فغان ز جور و اندیشه ی او
شعر۸۶۴
گفتم شده ام مست ز پیمانه ی او
من در بدرم ز کوی و کاشانه ی او
اندیشه کنم چه گونه بر پای کنم
فریادو فغان ز جور و اندیشه ی او
شده گاهی بشوی بی خبر از حال خودت
بدوی بـر سرِ هـر کـوچه بـه دنبال خودت
یک نفر از تو بپرسد کـه کجـا گم شده ای
بزنی بـر سرِ خـود از غــم اقبــال خـودت
ناگهـان اهل محـل دور و بـرت حلقه زنند
کـه پشیمان بشوی بـر سرجنجـال خودت
هی بگویی که خودم از ستمم کـرده فرار
آهِ حسـرت بکشی آخـر از اَعمــال خودت
بروی گـوشه ی دنجی کـه مگـر کِـز بکنی
تا دمـادم بخوری غبطه بر احوال خودت
در همان لحظه که با دلهــره از جـا بپری
همچنان ور بروی با لب و تبخال خودت
ترسم ای شاعر دیوانه که از عشق عسل
تو خودت را بکشی بر سر آمــال خودت