شعر ۹۸۸
چه سوداییست این سوداندانستم که این سودا
دلم قْلزُوم خون کرده دو دیده شط خون کرده

مرا بی تاب جان کرده حکایت از جنون کرده
هوای عاشقی در سر دل و دیده به خون کرده

چنان بر زلف و رخسارش اسیر روی او گشتم
دل و دین را بدو داده که سلطانی به پا کرده

به بوی زلف اوامشب چنان مست وخرابم من
که این عالم نمی ارزد به شوری که بپا کرده

همه یاران مد هوشند همه دل ها در چوشند
که او امشب به میخانه سماعی را بپا کرده

6 Comments

  1. دوستی میوه ی مهر است، که چیدن دارد !
    مزه ی خالص شهد است…، چشیدن دارد !
    قطره ی شبنم عشقیست، که از ابر وفا،
    بر بیابان جفا…، شوق چکیدن دارد…!
    خاطر از همدلی دوست، ز رخوت برهد؛
    طرح لبخند صمیمانه…، چه دیدن دارد !
    فارغ از قید تملق…، لب خود را بگشا؛
    صحبت صدق و صفا کن، که شنیدن دارد.
    مشِکن…، حرمت پیمان مودت، به غمی؛
    بار این صبر پسندیده…، کشیدن دارد…!
    هرکسی لایق یاقوت رفاقت نشود…؛
    آنکه از خود گذرد، قصد رسیدن دارد !
    الفت یار…، کند، شمع عطوفت، روشن
    گرد این شعله چو پروانه پریدن دارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *