شعر ۱۰۷۰ به سرا پرده دل کرده نگاهی گاهی دیده بر دیده ما کرده نگاری گاهی رنگ رخساره ما دیده به راهی گاهی جلوه ی قامت افتاده ز پایی گاهی میخرامد چو کبک بر سر کویش گاهی برقع از چهره برون کرده بجائی گاهی عقرب زلف کجش داده به بادی‌ …

شعر۹۶۲ رهزنی کار دل است و دلستانی کار دل این همه عیاری از دل شحنه ومستان زدل گر فغان از دل بر آید آه سوزان هم ز دل عاشقی ها گر کند دل ساز معشوقی ز دل ساقی مجلس ندا در می دهد فریاد دل شاهدان بر پا خیزید رقص …

شعر ۱۱۰۱ مست دَر میخانه بودن کار هر خَمّار نیست خانه در میخانه کردن کار هر دلدار نیست در خرابات مُغان مِحراب جُستن یار نیست ساجد و سَجاده را بتخانه دیدن کار نیست در طواف کعبه از یاران شُنودن بار نیست قصه ی محبوب بدانجا مَحرَم اَسرار نیست از نیستان …

شعر۸۴۵ حسرت به دلم ماند و ندیدم که بیائی ای دل تو بگو این همه بیگانه چرائی شوریدگی از ماست که دلدار ندیدیم ای هم نفسم بی خبر از گفته چرائی میخانه به میخانه پی یار دویدیم یک بار نه دیدیم که بگوئی تو چرائی ترسم که بمیرم رخ زیبات …

شعر a38 چون گریبان بازکردی نَکهَتَت جانم گرفت از لب لعلت سخن گفتی ایمانم گرفت مرغ جانم صیدکردی عاقبت‌ دامت گرفت با نوای دلنوازان شور و شیدائی گرفت چشم خواب آلوده ات بنیادهستیم‌ گرفت دوری از وصل وصالت دیده گانم راگرفت

شعر ۸۸۱ در غریبی لاف دلداری زدم ، دلدار کو بی مهابا سر به رسوایی زدم هوشیار کو گفته ام بی آبرو گشتم بگو دلدار کو کوس بد نامی بهر برزن زدم آن یار کو هرچه دیدم هرچه کردم بهر آن دلداربود بی سبب فریاد دلداری زدم دلدار کو

شعر ۸۳۰ چون جمال او به دیدم دل به رفت آنچه در دل داشتم از کف به رفت مرکب عقلم جنونم چون به دید آن برفت و این برفت و خود برفت عشق در سینه فغان سر داد و رفت دل برفت و عقل رفت و عشق رفت ساقی مجلس …

شعر۱۱۰۰ پندار به دارید که ما مست الَستیم آواره و سر مست از آن میکده هستیم زنار به آن زلف شکن در شکن او بستیم و خرابیم و خرابات نشستیم آن رند خراباتی و آن شاهد سر مست مستانه چو ساقی به میخانه نشستیم عشق هست ووفا هست خراباتی وپابست …

شعر۱۰۹۹ ساقیا ، خیز و بیا بر در میخانه شویم سخن از عشق بگوئیم پر پروانه شویم همچو دلداده و دل محرم اسرارشویم راز ، نا گفته ، چو منصورسرِدار شویم داستان من و مائی همه جا باز شویم قصه بی سرو سامان چوحلاج شویم سخن شیخ به ترسا گلکی …

شعر۱۰۹۸ ای خدا آتش به جانم کرده ای عقل را تو از سرم بُبر یده ای بر سرای عاشقی پَر داده ای بی سر و پائی نصیبم‌ کرده ای گفته ای مجنون سَرای عاشقان خانه و کاشانه ام دَر داده ای میبری ما را بهر جا خواسته ای در خرابات …