شعر۱۰۷a عشق یعنی با خدا تنها شدن در جوار مهر او یک جا شدن عشق یعنی نرد عشق و باختن در حریم کبریا دل ساختن دلبری با دلبریها کردن است باخدایت عاشقی ها کردنست عشق یعنی با خدایت بوده ای دلبری ها بر وجودش کرده ای نام های او به …

شعر۱۱۶۴ عشق یعنی دل به دیگر داشتن جسم و جان را در رهش انداختن باده را در جام و ساغر ربختن مشک سوده را در آن انداختن زخمه را بر تار جان بنواختن شاهد و بر رقص بر پا داشتن مطرب و نائی نوائی داشتن خسروانی ها سرودی ساختن تا …

شعر۱۱۶۱ درد عشق و عاشقی بیگانه میدارد مرا صوفی مجلس ز مجلس دور میدارد مرا مسجدو محراب از خودرانده اند دانی چرا کعبه و بتخانه هم دیگر نمی خواهند مرا حرم و دیر و کنیسا گفته اند نا آشناست دین و دین داری نمی داند نمی دانند مرا یوسف گمگشته …

شعر۱۱۱۸ گر مست شدی ساقی از میکده بیرون شو چون جمع شوند امشب از مسجدو میخانه گویند خراباتست هم مسجد و میخانه در بزمِ نکو رویان کم زن دو سه پیمانه گیرم دلا امشب از ساغر و پیمانه بوسم لب لعلش چون مست ز پیمانه هنگامه به پا کردست آن …

شعرa71 از عدم تا به ابد عاشق و شیدای توام مست و دیوانه و مجنون به رخسار توام گفته بودی که ز محراب نبینی خیری جلوه ناز مرا بین که خیر خواه توام

شعرa74 رفته ام میخانه تا میخانه گردم مست مست گفته ای از مست گویم در خیالم هر چه هست جمع دیدم مست بودند مست بودند مست مست شیخ مست و شحنه مست و یارمست دلدار مست ساقی و شاهد به رقص و دلبران هم مست مست پیر مست و صوفی …

شعر a69 عزیزان خانه ام ویران دل شد سر شیدائیم شیدای دل شد بیائید حلقه بر گوشم نمائید که این برده ِغلام جان دل شد

شعر ‌.a68 شاهنشه عاشقان اگر مجنونست حلاج چرا چهره او در خونست چون قامت منصور به شلاق برند بکتاش فغان کند که او مجنونست

شعر‌‌ a66 دوش به میخانه شد آن بت عیار ما آتشی در دل فکند آن صنم خوش نما با نگه مست خود سوخت سروجان ما سوی خودش می کشد جلوه دلدار ما کشته او گشته ایم جور و جفا دیده ایم بر دل غم دیده ام ز آن گل رعنای …

شعر a65 قسام چنان کردست افسون به کار من تقدیر حکایت را خواندست به راه من هر لحظه که فریادم فریاد رسی خواهد او هست که می گوید افسانه آن بر من