شعر۱۱۶۴ چندیست که افتاده به دام تو شدیم از مسجد و محراب به میخانه شدیم دردا که ساقیم به من می ندهد از کعبه و میکده دگر رانده شدیم

شعر۸۷۶a گفته اند یوسف وشی کوس اناالحق میزند همچو منصور تیشه ای برکفرو ایمان میزند گنج عشق و در دل عاشق چه ویران میکند با دل خونین چنین هیهات بر جان میزند هر دو عالم را به یغما داد و دم میزند آتشی گوئی که او دارد به عالم میزند …

شعر۹۴ آن شرابی که ز خمخانه دلدار آمد شربتی بود که بر دیده ی بیمار آمد چشم بیمار و شرابی و خمار آلوده چون غزالی که رمیدست بَرِ دام آمد دفتر عشق گشودیم که تفال بزنیم ساقی سیم تن مست به بازار آمد شورازصومعه برخاست‌که دلداری چند پیرهن چاک و …

شعر۱۰۷a عشق یعنی با خدا تنها شدن در جوار مهر او یک جا شدن عشق یعنی نرد عشق و باختن در حریم کبریا دل ساختن دلبری با دلبریها کردن است باخدایت عاشقی ها کردنست عشق یعنی با خدایت بوده ای دلبری ها بر وجودش کرده ای نام های او به …

شعر۱۱۶۴ عشق یعنی دل به دیگر داشتن جسم و جان را در رهش انداختن باده را در جام و ساغر ربختن مشک سوده را در آن انداختن زخمه را بر تار جان بنواختن شاهد و بر رقص بر پا داشتن مطرب و نائی نوائی داشتن خسروانی ها سرودی ساختن تا …

شعر۱۱۶۱ درد عشق و عاشقی بیگانه میدارد مرا صوفی مجلس ز مجلس دور میدارد مرا مسجدو محراب از خودرانده اند دانی چرا کعبه و بتخانه هم دیگر نمی خواهند مرا حرم و دیر و کنیسا گفته اند نا آشناست دین و دین داری نمی داند نمی دانند مرا یوسف گمگشته …

شعر۱۱۱۸ گر مست شدی ساقی از میکده بیرون شو چون جمع شوند امشب از مسجدو میخانه گویند خراباتست هم مسجد و میخانه در بزمِ نکو رویان کم زن دو سه پیمانه گیرم دلا امشب از ساغر و پیمانه بوسم لب لعلش چون مست ز پیمانه هنگامه به پا کردست آن …

شعرa71 از عدم تا به ابد عاشق و شیدای توام مست و دیوانه و مجنون به رخسار توام گفته بودی که ز محراب نبینی خیری جلوه ناز مرا بین که خیر خواه توام

شعرa74 رفته ام میخانه تا میخانه گردم مست مست گفته ای از مست گویم در خیالم هر چه هست جمع دیدم مست بودند مست بودند مست مست شیخ مست و شحنه مست و یارمست دلدار مست ساقی و شاهد به رقص و دلبران هم مست مست پیر مست و صوفی …

شعر a69 عزیزان خانه ام ویران دل شد سر شیدائیم شیدای دل شد بیائید حلقه بر گوشم نمائید که این برده ِغلام جان دل شد