شعر ۲۷۴ افتد نظرم بر رخ زیبای تو ای دوست ایام بکام و نگهت شاد بود دوست صد جام اگر بر لب پیمانه زنی دوست یک جرعه نیرزدکه به میخانه زنی دوست
برچسب: شعر_مهدی_سزاوار
شعر ۲۷۳ نگاه مست تو مخموره ایدل کمون ابروی تو دل برده ازدل بیا جانا نگاهی بر من انداز ببین آخر چه کردی بردلم دل
شعر ۲۷۲ درجوانی دل به مه روئی سپردم او برفت شور و شیدائی به دلبرداده بودم او برفت عاقبت در کوی او منزل گزیدم او برفت اوبرفت ودل برفت وآن جوانی هم برفت
شعر ۲۷۱ در کلبه عاشقان ندا میکردم در بزم عارفان قدح می کردم در میکده برساقی وشاهدکردم افسانه عاشقی ز دلبر کردم
شعر ۲۷۰ دوش به محراب فغان سر دادم افسانه بی کسی خود در دادم گفتم صنماجلوه به روی که کنی دانی که دلی به راه تو من دادم
شعر ۲۶۹ بیائید عزیزان برای سلامتی شاهنشه آواز وطنمان دعا کنیم تا از قفس بیماری بسوی گلزار عافیت پر بکشد. چندیست که بلبل به گلزار نیامد آن بلبل دستان بر یار نیامد باغبان بر گل و گلزار چه کردست کان مرغ خوش الحان بگلزارنیامد شاهنشه آواز به گلزار نیامد آن …
شعر ۲۶۸ ابر تو شوم بگو که باران شوی باران چو شوم گوی که آرام شوی در ده ز دل نوای عاشق شدنو در برزن دل خراب و بیچاره شوی
شعر۲۶۷ بمناسبت عزیز ازکف رفته گفته شده شوریدگی عشق بجانت نشستست دردیکه ز بویش غم درد نشستست گرمنزل او سوی بهشتست چه پروا تو شاد شوی خاته او خوان بهشتست
شعر ۲۶۶ ((تو مرا آزردی ، که خودم کوچ کنم ازشهرت)) سهراب سپهری . گفته بودی که تورا آزردم که خودت کوچ کنی از شهرم به کجا خواهی رفت ؟ قلب من گشته ی زندان تو بود مهر وعشقم به فرمانده امیال تو بود همه جا بانگ عشقت به هوا …
شعر ۲۶۵ بخوابم آمدی اما سخن از دل نمیکردی چراجانابه این مرغ قفس دیده نگاهی هم نمیکردی اسیرم کرده ای اما ز آب و دانه ام کندی اسیران را روا نبود چرا از دانه ام کندی