شعر شور تو را میزند این دل شوریده ام مست و خرابم کند این دل غمدیده ام حال چه ها کرده ای با سر سرگشته ام جور و جفا کرده ای با تن بس خسته ام مسجد و محراب را درب بخودبسته ام روی بتان دیده ام از همگان جسته …
برچسب: شعر_مهدی_سزاوار
شعر۷۳۲ در کوی خرابات اگر یک صنمی هست نازم به جمالش که او هم نفسی هست ساقی به میخانه و حاجی به زیارت هر یک به طریقی پی جام مَلکی هست مفتی چه داند که عاشق پی معشوق درمسجد ومیخانه پی جام تَری هست معشوق عیانست و عاشق پی آنست …
شعر۱۰۷۲ عاشقان آئید و خاک گور من ساغر کنید مجمری از عنبر و مشک ختن بر آن کنید تا بسازند زان سفال و جامها پر می کنید حلقه حلقه زان سفال برزلف آن دلبرکنید جام ها زان تربتم بر میکده اهداء کنید تا شراب لعلگون بر جام و هم ساغرکنید …
شعر۱۰۴۱ از مسجد و دیر سوی خرابات دویدیم چون گرمی می در پس آن پرده ندیدیم از شیخ بریدیم و به بتخانه نشستیم از ساقی و ساغر در آن خانه ندیدیم امروز فغان از می و میخانه کنیم ما فریاد رسی در پس محراب ندیدیم لولی وشان باده فروشند در …
شعر گر هوای گریه داری گریه کن داغ دل بر سینه داری گریه کن عهد را بشکسته داری گریه کن بر وفای بی وفایان گریه کن بر نو ای بی نوایان گریه کن ناله شب زنده داران گریه کن بر بلوچ بی گناهم گریه کن هستیش بر آب رفته گریه …
شعر۹۷۷ آنکه مجنونست جنون را پاس میدارد منم شور و شیدائی به لیلا هدیه میدارد منم در بیابان غربت و بر قُرب میدارن منم کاروان رفته را مَحمِل نمی دارد منم ناقه ی دل مانده را در گِل نمیدارد منم آتش از ره مانده را در ره نگه دارد منم …
شعر۱۰۶۴ اگر گبرم و گر هِندو مسلمانم و گر ترسا زِ محراب و حرم جستم زِ مسجد بارها رَستم بت و بتخانه بشکستم دلی بر یار من بستم خراباتی و سر مستم به میخانه دلی بستم بیار ساقی که من مستم بده آن جام را دستم چنان مستم چنان مستم …
شعر۹۸۸ چه سودائیست این سوداندانستم که این سودا دلم قُلزُومِ خون و هر دو دیده شط دم کرده مرا بی تابِ جان کرده حکایت از جنون کرده هوای عاشقی در سر دل و دیده به خون کرده چنان بر زلف و رخسارش اسیر روی او گشتم دل ودین را به …
شعر۱۱۹۴ هر شب به میخانه دارم قدحی در دست گویم سخن از عشق در عالم مستان مست خُنیاگرِ مَستَم مَست با نرگسِ مستش مست آن سرو بلند بالا او مست و من هم مست افتاده به میخانه با گردشِ پیمانه ساقی به دستم داد از ساغر شاهد مست عشق است …
شعر۸۰۱ در کودکیم روزی بردند مرا مکتب تا سوره بخوانم من اهرمن برانم من در مکتب آن خانه صُحف به من دادند با آن (الف) حیران (ب) را نشان دادند ملا چه ها میکرد بس جور و جفامیکرد با چوب و فلک میزد تا حمدبخوانم من لیلی صنمی دیدم در …