شعر ۲۱۵ آمدم بر سر کویت که نگاه تو کنم دل ویران شده خود به سرای تو کنم اشک ریزم به سرایت که غباری نه جهد گرد آن رقص کنان بر سر زلف تو کنم نگهت مست و شرابی و خمار آلوده مرده را حی دهد و سوی سرای تو …
برچسب: شعر_مهدی_سزاوار
شعر ۲۱۴ دیدی دلا عشق به میهن چه ها کرد نیکو صفتان جانب گلزار رها کرد آرش فغان کرد که ایران وطن ماست جان دادن و جان کندن برایران هنرماست
شعر ۲۱۳ دل به دلداری سپردم او ولی شادم نکرد درپی دلداریش ازجان گذشتم اونگاهی هم نکرد خانه را میخانه کردم باز دلداری نکرد سر به سودایش سپردم او خریداری نکرد
شعر۲۱۲ به عشق روحانی دل بدو دادم که دلداری کند دلبریها بر چنین ملت کند عاشقست و عشق او ملت بود کار عشق و عاشقی نیکو کند
شعر ۲۱۱ ای کاش دلم اسیر و در بند نبود بر نرگس مست او گرفتار نبود ای کاش به کوی او نمی گردیدم تا این دل بیچاره چنین بندنبود
شعر۲۱۰ آئید و پیاله ها ز می پر بکنیم در بستر عشق جام ها سر بکنیم گردیم به میخانه دمی باکف ودف از عالم حال و جنتش دل بکنیم
شعر ۲۰۹ کجا عاشقی را بلاها نباشد کدام دل شناسی که رنجی نباشد به مرغ دلم گر تو دردی رسانی ز کاشانه بر خاست دیگر نباشد
شعر۲۰۸ شور تو را میزند این دل شوریده ام مست و خرابم کند این دل غمدیده ام حال چه ها کرده ای با سر سرگشته ام جوروجفا کرده ای با تن بس خسته ام مسجدو محراب رادرب بخود بسته ام روی بتان دیده ام از همگان جسته ام ساکن میخانه …
شعر ۲۰۷ آمدم پای نهادم حرمت راه ندادی درمانده شدم بی تو چرا راه ندادی رسوا شده ام برسر کوی تو چراراه ندادی یک جام ز پیمانه عشقت بمن وام ندادی
شعر ۲۰۶ جامه آلوده به می را بکجا باید برد باده ، باده فروشان بکجا باید برد هر کجا سر بکشی مفتی و زاهد ببرد آنچه معبود به میخانه نهان خواهدبرد