شعر ۲۰۵ خال  مهرویان  به لب  هم دلبریها میکنی دلربائی کرده ای  با  ناز با  ما  می کنی من بکویت پای در زنجیر و در دام آمدم بی وفائیها براین دردام و زنجیر میکنی

شعر ۲۰۴ به  هوای کوی دیگر  به  سرای تو  نگردم که نوای  عاشقانه  ز  سرای  تو  شنیدم ز  حیاط  خود  پریدم  بر  بام  تو نشستم به  هوای آنکه  روزی به نظر نشسته باشم تو  بیا که  زندگی را  به  کمند  تو به  بندم به  نگاه چشم  مستت سر وجان برتو …

شعر ۲۰۳ درد  مرا  دوا توئی حور  مرا  صفا توئی مهر  مرا وفا  توئی هور  توئی نور توئی عشق توئی وفا توئی دلبرو دلربا توئی شمع  توئی گل توئی بلبل و  پروانه  توئی محضرعشق من توئی جلوه  مهر  من  توئی دختر  ترسام توئی شیخ به صنعان منم منکه صحف دریده …

شعر ۲۰۲ درد میخواهد که دردش را فراموشی دهد عشق میخواهد که ازدردش فراموشی دهد مهر  و  عشق  و  عشق  و  دل  دادن  کجا می  تواند  آن  همه  مهرا  فراموشی  دهد

شعر ۲۰۱ اکنون همه در پی معبود دوانند معبود  ندانند و  موعود  ندانند فریاد بر آرند  که  معبود بدانند معبودندانند، عشق به معبودندانند خواهند که او چهره گشاید گشاید چهره ننماید که معبود ندانند

شعر ۲۰۰ گر بهاری بود آنهم  در جوانی بود و رفت شاخه گل پر طراوت در بهاری بودورفت بلبلان سرمست در گلزار بهاری بودورفت باغ وبوستان دربهاران شادمانی بودورفت

شعر ۱۹۹ ما مست ز.میخانه و میخانه ز ما هست ما دست به پیمانه  ز پیمانه شدم مست ساقی به جامست  و  شاهد بسرا مست مطرب به نوا هست ودلارام بکام مست

شعر ۱۹۸ برقع  بر چهره نهادی ماه را بگرفته ای این کسوفست یاخسوفست هرچه هست بگرفته ای حال آن برقع  ز روی  بردار  تا  خلق  جهان باز گویند آفتاب چهره ات ازعالمان نگرفته ای

شعر ۱۹۷ بلبل از شوق گلش  فریاد  بی  پایان  کند در  گلستان  شکوه ها  از  پرپر گل میکند ناله هایش لاله و گل را جگر خون میکند اشک گل بر برگ گل شبنم نمایان  میکند

شعر ۱۹۶ در هیاهوی وفا داری وفا داری نبود عاشقی  را  درد بود و درد  درمانی  نبود شور در میخانه  بود و سوی معبد هیچ  بود پیر در خمخانه بودوشیخ چون درویش بود قاضیان  از  عدل  میگفتند  و  داداری  نبود عاشقان  از  عشق  میگفتند خریداری  نبود جورها کردند بر  مجلس  …