شعر ۱۹۵ دلربائی کرده ای اول ولی حالا چرا بی خبر از حال زارم رفته ای حالا چرا مهوشان بردلکشان پیوندیاری بسته اند بی وفائی ها چرا بی دلبریهایت چرا میزنی آتش بجانم زلف را افشان مکن خانه ام بر باد دادی بی قراریها چرا روزگاری جمع مستان را بپا …
برچسب: شعر_مهدی_سزاوار
شعر ۱۹۴ جلوه حور به پای تو بهائی نشود خانه ویران شده را او حیاتی نشود آنچه خورشیدتشعشع بکندازرخ تست ماه و ماهی به دریا نمائی نشود
شعر ۱۹۳ همه شب جلوه رخسار تو را نقش کنم به خیال رخ تو مجلس بزم فرش کنم شاهدان را پی دلداری جانانه کنم تا حدیث دل خود را بر فرزانه کنم
شعر ۱۹۲ به خیال رخ او نعره زنان خواهم رفت پی دلداری دل جامه در ان خواهم رفت گر نظر بر رخ بیمار و علیلم نکند بی خبررقص کنان باده زنان خواهم رفت
شعر ۱۹۱ دل سودا زده ام سخت گرفتار شدست به اسیری تو رفتست و بیمار شدست ز نگاهی دل و دینش به یغما شدست طره ناز تو را دیده و بیمار شدست طاق ابروت که محراب دل ما بودست نرگس مست تورادیده که غمخوارشدست زاهد و شیخ و دو صد …
شعر ۱۹۰ میل کردی بر رقیبم پس تو دلداریش دار سوی عاشق پرزدن بی میل هشداریش دار عاقبت مهرت خرابم کرد و آبادم نکرد این دل غمدیده را دیده وپیدایش نکرد
شعر ۱۸۹ زمسجد به در آئید به میخانه بر آئید از آن دیر چه دیدید که درآن نشستید به خمخانه بیائید می ناب بیابید بیائید بیائید بر یار بیائید که آنجا همه شورست همه وجدو سرورست که ساقی به بزم است که شاهد به رقص است که مطرب به دف …
شعر۱۸۸ به سرای دل من پای نهادی چه کنم آمدی بر در میخانه بگو من چه کنم ساغر و باده شکستم که توآئی به برم بی وفا حال که تنها شده ام من.چکنم ساقی میکده این حورپریشان شده ام جلوه ای کرده بناز از پی دلدار چکنم
شعر۱۸۷ گفتی که بیا که جان و جانانه توئی در کوی بتان عابد و فرزانه توئی بر بزم و قدح ساقی و پیمانه توئی بر مسند عشق پیر فرزانه توئی بر ماه رخم کرشمه و ناز توئی بر شمع وجود عاشقم باز توئی محبوب. توئی حور توئی واله توئی مبداء …
شعر۱۸۶ تو دانی ؟ عاشقی دردیست که درمانی نمی یابد چنان بحریست این دریا که ساحل را نمی تابد فغان عقل از ادراک بر افلاک می شاید که این شوریدگی ازجان و جانان را همی تابد