شعر به خرابات شدم اهل خرابا دیدم درد و رنج و غم بسیار در آنها دیدم همه درآتش هجران حبیب میسوختند من ندانم چه کردند که آتش دیدم آن چه افتاده ز دل در بر آنها دیدم ره به میخانه نبردند و خرابی دیدم گریه و نعره ی مستانه بهر …
برچسب: شعر_مهدی_سزاوار
شعر یاران بیائید که مجنون شده ام من بر زلف کمند گلکی بند شدم من خواهم که از قبله خود روی بگیرم بر قبله ی روی صنمی بند کنم من کعبه به چه ارزد چو جانانه نباشد آن کعبه پسندم که تمناش کنم من بر طاق ابروش چه شبها به …
شعر خدا یا تو دانی که مست توام ز خمخانه ی تو ، نه میخانه ام اگر باده نوشم کَرَم از تو هست اگر می فروشم سخا از توهست سخن گر بگویم ز اعجاز توست شکایت کنم بخشش ازسوی توست تو سلطانی خود به پا کرده ای جهان را چنان …
شعر خواهم امشب با دلم شوری کنم شور این دل را به شیدایی کنم وصف دل را با دو دیده وا کنم آفت دل را بر او رسوا کنم شرح گویم از دل و آنچه کنم داستان عاشقی وا گو کنم گویم ای دل آتشی بر پا کنم تار و …
شعر رفته ام میخانه تا میخانه گردم مست مست گفته ای از مست گویم در خیالم هست مست جمع دیدم مست بودند مست بودن مست مست شیخ مست وشحنه مست ویارمست دلدار مست ساقی و شاهد به رقص ودلبران هم مست مست پیر مست و صوفی مجلس چنان رقصان ومست …
شعر بیا ببین که دلم بی تو عالمی دارد هزار مشکل نا خوانده مکتبی دارد دلی شکسته و مهجوراز تو میدارد خرابی حالش جفا ز دل دارد غریب و سیه بختی از تو میدارد ز دیده فتاده به کوی از آن تو دارد زمسجدو محراب هم بریده دل دارد خراب …
شعر ما در ره میخانه بسی رنج که بردیم میخانه به میخانه ولی یار نجستیم ازمسجدومحراب به میخانه نشستیم در محفل رندان پر و بال شکستیم ما شب به سحر ورد مناجات بگفتیم چون پیربه میخانه دوصدجام شکستیم آزردگی ما نه دیدید که مستیم پیمانه و پیمان نه بستیم نشکستیم …
شعر عشق میباید که مجنونت شوم شور میباید که شیدایت شوم گلبونی باید که دستانت شوم شمع می باید که پروانت شوم مجلسی باید که تنواره شوم های میباید که هوهویت شوم نرگسی باید که مخمورت شوم لعل می باید که لبهایت شوم هُدهُدی باید که سیمرغت شوم از مَلَک …
شعر۷۵۷ رقص میباید که رقاصم کنی نزد این بی دانشان آسم کنی بر سر کویت چه رسوایم کنی خلق را بر کرده ام حیران کنی گو که تو رسوای عالم هم کنی نزد الله هم سخن چون میکنی وجد و شادی را ز ما تو برده ای مکتب عشق و …
شعر به کوی حافظ ار رفتی بگو از حال بیمارم چنان کردست آن ترکان تو گوئی جسته این جانم به خال هندویش بخشی سمرقند و بخارا را منِ مسکین می بخشم تن و جان و هم عقبایم