شعر۱۰۴۰ درمسجد و محراب اگر سجده گری هست زاهد چه داند که خرابات صنمی هست درکعبه اگر طوف کنی چون حرمی هست در بتکده بینید که طواف بسی هست میخانه به میخانه اگر هم نظری هست در بتکده بینید که یک چشم تری هست گرمست کنی حاجت یک جام جمی …

شعر۸۶۴ گفتم شده ام مست ز پیمانه ی او من در بدرم ز کوی و کاشانه ی او اندیشه کنم چه گونه بر پای کنم فریادو فغان ز جور و اندیشه ی او

شعر۱۰۳۹ اگر مجنون بیابان گرد و هم آواره گی گیرد ز عاشق بودنش زینسان بلا بسیار می گیرد به کوی لیلیش هر دم ز سنگ کودکان نالد بلا و درد اگر باشد بسر ، از عاشقی گیرد هنوز آن بیستون از تیشه ی فرهاد مینالد که هرچه دارداو برجان زعاشق …

شعر۱۰۳۶ رفتیم در آن میکده فریاد کنیم از ساقی ومیخانه دمی یادکنیم گوئیم که در جام می ناب کنیم خنیاگری مجلس و بر پای کنیم

شعر۱۰۳۸ دل که شوریده و آواره و دیوانه توست همه جا بی سروپا ،خانه بخانه پی توست پرو بال داده به باد، در قفس خانه توست آنچه اودیده به ره، بوف به ویرانه توست به تماشای تو ، افتاده به می خانه توست درره جام می ناب ، به خمخانه …

شعر۱۰۳۷ عاشق شده ام به تو ، نه بر دگری دل بسته به تو ، دلت نبود با دگری گفتی که دل دهی ، من جان به دهم این بود حکایتم ، نبود آن دگری افسوس که دل دهم تودل هم ندهی غم خوار توام ، تو دل دهی بر …

شعر۱۰۳۵ آئیدو پیاله ها ز می پر بکنید آئین پرستش بتان حی بکنید بر عاشق شیدا نظر هو بکنید در بزم وطرب همیشه یاهوبکنید

شعر۱۰۳۳ دلبری کار دلست و این دلم بی دلبرست بینوا این دل ، اسیر دام یک بی دلبرست می پرد مرِغ دلم سوی دلی بی دلبرست میزندبال و پری هرسوکه آن دل دلبرست کشته نازو نگاهش میشوی چون دلبرست بسته ی بندکمندش میشوی بی دلبرست وصف حالش میکنی دانیکه اوهم …

شعر۹۸۰ رسم یاری نیست با یاران دل آزاری کنی جلوه رخسار خود را دور از یاران کنی مه جبین باشی ومهتابو به یاران نی کنی دلبری ها با من و دلدادگی با او کنی

شعر۱۰۳۴ دوش دیدی که آن ترک جفا کار چه کرد فتنه ها کرد به پا با دل و دلدار چه کرد رنگ رخساره به دیدوستمش بازچه کرد آه عاشق به شنیدو شرری دادو چه کرد بی وفائی اش همه هستی ما بر باد کرد آتش عشق ندیدیم در این باره …