شعر ۸۸۴ دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچکس نیست قهرمانان را بیدار کند (سهراب سپهری) به کجا خواهی شد قهرمان مرده در این خاک غریب گرد مرگ بر سر این قوم غریب میزنند کوس به رسوایی مردان غریب میدرند آبروی مرد در این خاک غریب …

شعر ۸۸۰ دیوانه ام دیوانه ام دیوانه دیوانه از خود برون جستم ره میخانه ساغر شکستم باده و. پیمانه بنشسته ام اکنون در میخانه ساقی ندارم باده و پیمانه شاهدبه رقص است درکف میخانه هیهات کرد است در وجودم خانه جمع سماع امشب بپاست میخانه پیرم به پا کرده نوا …

عزیزی آورده است : ناز کن نقاشیم بدنیست ، نازت میکشم مثل یک آهو که نه ، مانندبازت میکشم ……. ناز داری نازنین نازت بازم ناز کن نازکن من یک هنرمندم که نازت میکشم درجواب گفتم : میکشید خوب میکشید امابنازم میکشید شور و مستی را بگو آنرا چگونه میکشید …

شعر ۸۷۶ گفته اند یوسف وشی کوس اناالحق میزند همچو منصور تیشه ای برکفر وایمان میزند گنج عشق و در دل عاشق چه ویران میزند با دلی خونین چنین هیهات بر جان میزند هر دو عالم را به یغما داده و دم میزند آتشی گویی که او دارد به عالم …

شعر ۸۷۵ آنچنان درعشق دلبر سوختم آتشی در سینه ام افروختم هر کسی دیوانه پندارد مرا چون ندانندعشق اوافروختم دین و ایمانم بغارت رفته است کس نداند جسم وجانم سوختم مانده ام درعشق وجولان میدهم برسر کویش بدان چون سوختم ساربان محمل نمی دارد که من همچوآتش مانده ای ازکاروانوسوختم …

شعر ۸۷۳ در کوی خرابات پی یار دویدم در خانه’دل محرم اسرار ندیدم شوروشعف ودلبری ازیارندیدم سودا زدگی از دل بیمار ندیدم

شعر ۸۶۷ بد نام عالمی شده ام نام من مدار رسوای دلبری شده ام نام او مدار از کوی دلبران به تمنا گریخته ام خونم رواکرده ورحمی بمن مدار

شعر ۸۶۶ آن لاله رخان حکایت از دل بکنند پروانه صفت ز شمع محفل بکنند آتش به پر و بال زنند از عشقش یا رب تو بگو چگونه پرپر بزنند

شعر ۸۴۲ هرکس به طریقی پی دلدار روانست آن عابد و آن زاهد و آن مغ ره آنست عابد ز ره دین نشان از دل و دلدار صوفی به سماع درره جانانه دوانست راهب ز ره دیر و ترسا به کنیسا هر یک ز رهی عاشق دیدار نگارست آن مست …