شعر پیام دادی نگاهم قندِ قندِه دلت بر چین زلفم در کمنده لب و پیشانیم را بوسه دادی سئوال کردی بگم بوسم به چنده عزیزم بوسه هایم بس گرانه به هر بوسم هزاران جان فدامه نمیدانی که جان دادن به مهدی نشانش بوسه های بی امانه
برچسب: شعر_مهدی_سزاوار
شعر آمدی بار دگر افسون کنی خون دل بر سینه مجنون کنی آمدی تا عشق بازی سر کنی همچو لیلی عاشقی ها بر کنی آمدی فرهاد و خسروها کنی زخم خنجر بر دل شیرین کنی آن گل اندام و تو بهرامی کنی رابعه جانش به جانانش کنی شور و شیدائی …
شعر۱۲۷۱ من و میخانه و می کُنجِ خرابات شدیم زِ حَرَم جسته به میخانه پی یار شدیم چو مسیحا نفسی بر سر خمخانه شدیم ساغرو بادیه پرکرده چنان مست شدیم شاهد سیم تنِ مست صُراحی در دست رقص و پایکوب بوَجدآمده دیوانه شدیم تاروطنبور و رُباب در ره معشوق بپاست …
شعر۱۲۳۲ دام گیسویی ببین با ما چه کرد دانه ی دامی ببین با ما چه کرد زلف مشکینی سیه روزم کند نرگسِ مستی ببین با ما چه کرد شور و شیدائی مرا مجنون کند عشقِ مجنونی ببین با ما چه کرد چشمِ مخموری مرا دیوانه کرد تاب گیسویی ببین با …
شعر۱۲۲۶ هُدهُدِ جانم هوای بال و پر در کار نیست ذورقِ عمرم به دریا حول هرامواج نیست می پَرَد از بام جانم سوی کوی دلبری دلبری آسوده خاطر ، خاطر دلدار نیست خِرقه ای آلوده دارم از می گلگونه رنگ سینه ام آتش فروزد مَحرَمی درکارنیست باده نوشم باده ای …
شعر دوش سلطانی میخانه به نام تو زدند ساقی و ساغر و پیمانه به پای تو زدند نوش نوش و جام جام بر سر جانانه زدند شاهدان مست به میخانه چه رندانه زدند به خرابات سخن از تو و جانانه زدند ره مطلوب از آن خانه به خمخانه زدند خُم …
شعر۹۶۲ رهزنی کار دل است و دلستانی کار دل این همه عیاری از دل شحنه ومستان ز دل گر فغان از دل بر آید آه سوزان هم ز دل عاشقی ها گر کند دل ساز معشوقی ز دل ساقی مجلس ندا در مید هد فریاد ز دل شاهدان بر پا …
شعر۸۳۵ با دادن دل ، بین که چه آواره شدم من با مست و قلندر به ویرانه شدم من رانده شده افتاده به میخانه شدم من چون مطرب جان مست زپیمانه شدم من با شاهد مست بر در خمخانه شدم من آن وجدچو دیدم به سماع واله شدم من پیرانه …
شعر۷۸۱ به خیال رخ تو باده ی مستانه زدم سخن مست به گفتم ره جانانه زدم که چنین مست و دلاویز به میخانه زدم جلوه ی زلف تو را چنگ به رندانه زدم بوسه ای بر لب لعلت چه مستانه زدم چشم مخمور تو را دیدم و پیمانه. زدم به …
شعر عاشقان دُردی کشِ میخانه ام عارفان در بَزمِتان دیوانه ام ساقیا پر کن ز می پیمانه ام شاهدا برخیزو رقص افسانه ام بانک یاری میرسد از کوی دوست این ندا چون بشنوم ؟ بیگانه ام در اذان کوی او من بوده ام بر مدار گفته اش گردیده ام آن …