شعر ۸۰۸ تو چه گویی که دوزخ همه آتش بکشد باده و مطرب و ساقی به آتش بکشد آن حبیبی کز او وصف جمالش بکنند معرفت نیست که اوباده به آتش بکشد می نخورده چه داندکه ساقی چه کشد می بدو ده که سجاده به آتش بکشد

شعر مهرو سجاده به آن شیخ سپرده برویم دمی از عمر پی باده به میخانه رویم بر ساقی به نشینیم و می ناب زنیم جام در‌ جام به یاد رخ جانانه زنیم

شعر ۸۰۷ افتد شبی بر در میخانه شوم من بر زلف کج دلبرکی بند شوم من صد بوسه بگیرد ز لبهاش لب من آتش فکند بر تن بیمار و دل من اسرار به گوید به محراب دل من صد راز ز پیمانه گشاید به بر من آورده بر من حکایت …

شعر افسانه نگویم که دلداده شدم من بر زلف کجت باز گرفتار شدم من در مکتب تو کودک یکساله شدم من چون ناز به دیدم اسیر تو شدم من هیهات که درکوی تو بیگانه شدم من آواره و بیچاره و بی خانه شدم من در مجلس یاران رخ زیبای تو …

شعر ۸۰۶ گفته ام زلفت پریشانم کند گفته ای گرخوی کندچون میکند گفته ام بر زلف خوی کرده چرا گفته ای حیران و آزارت کند گفته ام عاشق شوم در کوی تو گفته ای این عشق بدنامت کند گفته ام آخر چرا در برزنت این همه مجنون وحیرانت کنند گفته …

شعر ۸۰۵ ما که مستیم و خرابیم دراین عالم هست دل نبندیم به چیزی که مالک دگر است آنچه اکنون حصولست وداریم کف دست میزنیم باده به عشق تو و آن باده پرست

شعر ۸۰۴ شرح رسوایی ما بر در و دیوار کنند سخن نغز نگویند و چه رسوا بکنند همه جاوصف جمال دل و دلدار کنند چون حقیقت ندانند زچه گفتار کنند می ندانندچه باشدسخن ازمی بکنند زلف دلدار ندیده سخن از دل بکنند به خرابات نه رفته خرابت به کنند می …

شعر ۸۰۳ آنچه دیدم در آن میکده جز ناله نبود ساقی و ساغر و می در پی پیمانه نبود شادی و وجد ، نوایش به لب نای نبود شاهدان درجهت رقص به میخانه نبود جگر سوخته ام در ره جانانه نبود دل سودا زده ام در پی دلدار نبود قصه …

شعر ۸۰۲ بار الها عدل خود رو کرده ای حکمت ازخیر وشرت وا کرده ای این چه شوریست بدلها کرده ای غصه و غم را بر ما کرده ای شور و شیدایی ز ملت برده ای ماتم و سوز و گداز آورده ای خلق را افسون و جادو کرده ای …

شعر ۸۰۰ این صنم آرزوست در پی گلزار ها دوش به میخانه شد در بر دلدارها جام تهی پر کند باده لبریز ها جرعه بکامش کند ز آن می پارین ها