شعر ۷۹۰ آمدم در کوی تو شاید به بینم روی تو نکهتت بود و خرابم کرد بازم بوی تو ترسم آخر بوی تو مجنون و حیرانم کند سر به صحراها گذارم قصه گردم سوی تو بوی تو گیسوی تو دیوانه ام بر موی تو زلف خودافشان مکن درمانده ام درکوی …
برچسب: شعرای_معاصر
شعر ۷۸۹ صف گرفتند یال وکوپال وطن بارها بستند و رفتند از وطن جمعشان بر آسمان پر بسته اند عده ای بر بام غربت جسته اند عزت با عزتم رفت از وطن فخروفاخر پر کشیداوازوطن خسته و پر بسته بود او دروطن شور و مستیش تباه شددروطن مرغ پر بسته …
شعر ۷۸۸ در خیالم کعبه را بتخانه و بت میکنم آب زمزم را شراب از لعل احمر میکنم درصفاومروه میدارم خم وخمخانه را جای قربانی هزاران رقص برپا میکنم دور معبد گشتن و با وجد هوهو میکنم سنگ برشیطان زدن راباسماع هومیکنم من اناالحق راچومنصورپاسداری میکنم از نیستانم جدا افتاده …
شعر ۷۸۷ آمدم در کعبه تا درد دل خود واکنم شرح عشق و عاشقی راباخدانجوا کنم قصه ی دلدادگی را نزد او گویا کنم داستان عشق ومستی رابدوواگو کنم دردورنج عاشقی را یک بیک براو کنم شوروشیدایی دلدار را سخن ازاوکنم تا بگویم ربنا یک دم نگه بر او کنم …
شعر ۷۸۶ عاشقان دردی کش می خانه ام عارفان در بزمتان دیوانه ام ساقیا پر کن ز می پیمانه ام شاهدا برخیز و رقص افسانه ام بانک یاری میرسد ازکوی دوست این ندا چون بشنوم ؟ بیگانه ام در اذان کوی او من بوده ام بر مدار گفته اش گردیده …
شعر ۷۸۵ یاد ایامی که در کویت همی من بوده ام درهوای روی تومجنون وحیران بوده ام آمدم تا بلکه بر زلفت نظر بازی کنم برقع بررخ برگرفتی بیخودی من بوده ام آفتاب چهره ات آتش به قلبم می زند توکه درعالم منیری مستنیر من بوده ام های هوی صوفیان …
شعر ۷۸۳ فلک بیداد کردی داد کردی به ایرانم جفا بسیار کردی زمانه در زمانه زار کردی هزاران مرد و زن زندان کردی گرفتی نان و آب از مردمانم سرود جنگ وخون بنیادکردی خرابی در خرابی کار کردی وطن را ناله بسیار کردی فغان و درد را منزل تو کردی …
شعر ۷۸۳ توبه کردم که دگر بر در میخانه شوم بجز از ساقی مجلس ره خمخانه شوم توبه کردم دیده را جیحون کنم تا حکایت از دل مجنون کنم توبه کردم چون نصوح یا رب کنم درد. دل با صاحب عالم کنم تا بگویم درد و رنج اشتیاق هم چو …
شعر _۷۸۲ هیهات از این بادیه ما مست گذشتم با قافله سالار چو دیوانه گذشتیم در مسجد و محراب زادیان گذشتیم از منبر و سجاده دل آزار گذشتیم در کعبه و بتخانه ز لبیک گذشتیم چون عهد نبستیم بجایی نشکستیم ما از سر پیمان و پیمانه گذشتیم در بتکدهٌ دل …
شعر جامه آلوده به می را بکجا باید برد باده ی باده فروشان بکجا باید برد هر کجا سر بکشی مفتی و زاهد ببرد آنچه معبودبه میخانه نهان خواهدبرد