شعر ۹۳۰
دل عاشق تب و تاب است
نگاهش مست و بیخوابست

خراب آباد و آباد است
نشانش همچو فرهاداست

فغان تیشه بر باد است
دل لیلی چو گرداب است

صدای تیشه بیدار است
ولی فرهاد در خوابست

به بین بکتاش عزا دارست
که محبوبش بدان دارست

بگو حلاج غمخوار است
سر و جانش سر دارست

که معشوقش هوشیارست
که معبودش بیدار است

2 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *